يكشنبه
پس از بررسی گذرنامه نفرات، مجوز ورود به خاک عراق را دادند.
...تا نجف اشرف چيزي نمانده.
با گذر از «شاميه»، ديگه كمكم بوي نجف اشرف با ذكرهاي پشت سر هم بچهها به مشام ميرسد و كسي ياراي آن را نيست شوروشعف خود را از ديگران بپوشاند، براي همين، تندتند ذكر عوض ميكنند؛ ( ناد عليا مظهر العجائب. ..، لافتي الا علي لا سيف الا ذوالفقار و...)
حس عجيب و غريبي كه رنگ عجيب و غريب سفيد خورشيد نيز آن را دو چندان ميكرد، در وجودمان به غليان افتاده بود. در نگاه اول گمان كردم، ماه در آسمان است، اما در اصل خورشيد بود، اما چرا سفيد! نميدانم. ناخودآگاه به غربت اميرالمومنين گريستيم. من هنوز به مدينه مشرف نشدم، اما دوستاني كه رفته بودند، ميگفتند، اين همان حالي است كه در شهر پيغمبر(ص) به سراغمان ميآمد، در اين هنگام، ديگه نوشتن برام سخت شد، كاغذ را كنار گذاشتم تا انشاءالله شب.
پس از استقرار در اتاقها و غسل زيارت، اول رفتيم براي صرف، بگذريم شام خورديم و رفتيم به سمت حرم اميرالمومنين(ع). اون حس عجيب، بيخيال ما نميشد. هتل ما مشرف به شارع حرم بود، با گامهاي آهسته و ذهني درگير با تاريخ اسلام، التماس دعاهاي دوستان و آشنايان.
خدا وكيلي نماز در حرم اميرالمومنين(ع) به قول بچه تهرونيها خيلي فاز داد، من كه در تهران، عبادتهام از دماغم هم بالاتر نميرفت، احساس ميكردم، بيوزنترين موجود روي زمين هستم و نمازم در عرش اعلا با نماز خوبان سنجيده ميشود. نماز كه تمام شد، رفتم پيش رفقاي خلوتنشين. با صداي عدهاي از جوانان مشهدي كه در حال تحويل گرفتن وسايل نظافت بودند، به خود آمديم، ما هم براي اين كه از قافله خادمان افتخاري عقب نمونيم، شتافتيم. خادم حرم امام رضا (ع) شدن، جداي از توفيقش، بايد پارتي هم داشته باشي و براي ما كه تا به حال هيچ يك از موارد را نداشتيم، فرصتي بود، برگشتناپذير. سنگهاي حول حرم را ذكرگويان و با افتخار تمام، طي ميكشيديم، خيليها به حال ما غبطه ميخوردند و التماس دعاداشتند. قصد نظافت داخل حياط را داشتيم كه توليت حرم اجازه ندادند، كلي ترفند زديم، نشد. شب از نيمه گذشته بود و ماه، زيبايي خودش را در هواي صاف نجف به رخ همگان ميكشيد.
با 27ساعت اتوبوسنشيني و چند ساعتي رانندگي طي! كلي خسته و خوابآلود برگشتيم هتل.
دوشنبه
پس از خوردن صبحانه، هتل را به قصد حرم ترك كرديم. در مسير به قبرستان واديالسلام كه داراي قبرهايي با سنگهاي برجسته و سكوشكل است رفتيم. روايت است كه روح مومنان پس از مرگ به اين مكان آورده ميشود، براي همين، از تقدس خاصي براي شيعيان برخوردار است. قبر دو تن از پيامبران الهي؛ حضرات هود و صالح (عليهمالسلام) و آيتالله قاضي در اين مكان به خاك سپرده شده است. از خيابان متصل به واديالسلام به سمت حرم، آرام، آرام گام برداشتيم، گنبد طلايي حرم اميرالمؤمنين (ع) با دل بازي ميكنه، نزديك گيت بازرسي، دوربين و موبايل را تحويل داديم و داخل شديم. دوباره حيرانم، خدا شاهد است، داخل شدن براي بار نخست سخت است؛ نميدانم شايد براي من كه كم ظرفيت هستم اين حالت صدق ميكند و اغراق نيست، بلكه واقعيتي است انكارناپذير.
حيات را بالا و پايين كردم، دلم طاقت نياورد، رفتم داخل، چشم سر كه به ضريح افتاد به سجده افتادم. خدا را شكر كه زيارت قبر بهترين در عالم پس از پيامبر اعظم (ص) را نصيب ما كرد.
در حال زيارت بودم كه صداي مهيبي من را به خود آورد. اول گمان كردم، انفجاري رخ داده، به بيرون كه آمدم، متوجه شدم صداي رعد و برق است، آسمان، بركت خودش را به زمين ميفرستاد و باراني زيبا و غيرمنتظرهاي باريدن گرفت. همگي از خوشحالي در پوست خود نميگنجيدند، سريع به سمت ناودان طلا، كه روايت است، دعا حتما در اين مكان در هنگام باران مستجاب است رفتيم، خيليها از هيجاني كه داشتند، حاجاتشون را بلند بلند ميگفتند؛ يكي جوانش را دعا ميكرد و ديگري مريضش را، شايد ديگر چنين لحظهاي پيش نيايد. كلي آدم جمع شده بود، البته از آنجا كه خانمها هميشه مقدمترند، اينجا هم مستثني نبودند! آقايان بندگان خدا هم از ترسشان نميتوانستند بگويند، خانمها برويد كنار! هرچه با كلاس كنار ايستاديم، افاقه نكرد! براي همين، با يك صداي مردانه غليظ ياالله، خودم رو زدم به خط مقدم، خلاصه با كلي دَري وري بارمون كردن همشون كشيدن كنار.
همين طور كه باران از آسمان بر زمين ميباريد، آب ناودان طلا هم بر سر ما ميباريد ، كساني كه حتي شايد يك بار هم باهاشون سلام و عليك نداشتم، به ذهنم ميآمدن، ما كه قابل نبوديم، اما همه را دعا كردم و در رأس آن ظهور حضرت حجت (عج ).
وقت نماز ظهر و عصر باران بند آمد، حيات خيس شده بود و ما هم از فرصت استفاده كرده و سريع چند تا طي پيدا كرديم و شروع به طي كشيدن حيات صحن كرديم، هر طي كه به زمين ميخورد، به نيت يكي از دوستان بود. توليت حرم كاري ازش ساخته نبود، با آن لهجه عربي فصيح ميگفت، اينجا رو بكش، آنجا را بكش، ما هم با لهجه نه چندان فصيح فارسي ميگفتيم: ) الچشم الحاجي).
ساعت 2 بعدازظهر به قصد زيارت برخي اماكن مقدسه، هتل را ترك كرديم، همان اتوبوس ديروزي بود، البته به بركت لباسهاي تميز ما خاكش كمي گرفته شده بود.
مسجد سهله كه زماني منزل ادريس پيامبر(ع) بود، نخستين مكان بازديد ما بود. حضرت ابراهيم (ع) نيز در اين مسجد سكونت داشته و از اين جا به جنگ عمالقه رفت. در اين مسجد، سنگ سبزي است كه صورت انبيا در آن است و محل فرود آمدن حضرت خضر است. امام صادق (ع) فرمود: وقتي به كوفه وارد شدي، به مسجد سهله برو و در آنجا نماز بخوان. مسجد سهله، محل نزول امام زمان (عج) با اهل و عيالش است. اگر غصه داري به اين مسجد بيا و بين نماز مغرب و عشا نماز بخوان و خدا را صدا بزن، خداوند غم و غصه را برطرف و حاجت را روا ميدارد.
مسجد سهله را به قصد مسجد حنانه ترك كرديم. دلم گرفت، نميدانم چرا! بوي محرم ميآمد. دليلش را روحاني كاروان ميگفت: آري، اين مكان، روزگاري سر مبارك فرزند حضرت زهرا (س) را در خود به امانت داشت، چه گذشت بر اين مسجد، نميدانم، اما مطمئنم كه معرفت مسجد حنانه، كه ستونش از ديدن تابوت امام علي (ع) كج شد، از خيلي انسانها، بيشتر است. به هركس كه نگاه ميكردم، مات مبهوت بود، انگار عصر جمعه شده، ميخواهم از ته دل زار بزنم و گريه كنم.
يا حسين؛ نميدانم در اين مسجد سر مطهرت قرآن خوانده يا نهی! اما من به ياد و نيابت از تو سوره كهف را خواندم: ( ام حسبت ان اصحاب الكهف والرقيم كانو من اياتنا عجبا...).
مسجد كميل كه مزار كميلبن زياد نخعي، از ياران با صفاي امير مؤمنان هم در آنجاست، مقصد بعدي ما بود. عرفا، كميل را صاحب سِر علي ميداننند. حضرت به او خبر داده بود كه به دست حجاجبن يوسف ثقفي، استاندار كوفه از طرف هشامبن عبدالملك، شهيد خواهد شد. از اين رو، وقتي حجاج به كوفه آمدند، به دنبال كميل فرستاد وكميل از كوفه فرار كرد. حجاج نيز عطاي قبيلهاش را از بيتالمال قطع كرد و زماني كه كميل خبردار شد، گفت: از عمر من چيزي باقي نمانده تا سبب قطع روزي گروهي از مردم شوم، براي همين، به نزد حجاج آمد و آن خبيث دستور داد، سرش را از بدن جدا كردند.
دست فروشان كه از شير مرغ تا جان آدميزاد را در همه جا و در اسرع وقت به معرض نمايش و فروش ميگذاشتند، برنامه سفر ما را بهتر و دقيقتر از ما ميدانستند، به گونهاي كه از هر جا ميآمديم بيرون، سريعا همچون « هوشترق» در مقابلمان ظاهر ميشدند.
حسين بين بچهها بستني پخش ميكرد، کلي دعاش كرديم. گفت: خداوكيلي در سفرنامه بنويس. ما هم كه بچه ساده گفتيم: الچشم. بعد معلوم شد كه بستنيها را حميد خريده.
سه شنبه
در اتوبوس بساط خوردن به پا است، خانمها به اندازه يكسال، آذوقه برداشتند، گويا به شعب ابيطالب تبعيد شدند. ما هم از فرصت، كمال استفاده را ميكرديم و با كلي منتي كه به سرشان ميگذاشتيم، خوراكيها ميخورديم و براي باني بعدي صلوات ميفرستاديم.
وارد خياباني شديم كه در ابتداي آن، مزار ميثم تمار و انتهاي آن مسجد كوفه بود. قبر ميثم را زيارت و به مسجد كوفه كه حدودا نيم كيلومتر فاصله داشت رفتيم. در راه با دو تن از محافظان، رابطه دوستي برقرار كرديم و قدمزنان با مهارتي كه در زبان عربي داشتم، با ايشان درددلي كرديم كه نگو و نپرس.
در ضلع شرقي مسجد، بيت مولي متقيان و در پشت خانه، ويرانههاي كاخ ابن زياد قرار دارد. سمت چپ ورودي خانه دو اتاق؛ يكي براي نشستن اصحاب و ديگري براي حسنين. سمت راست دو راهرو و يك اتاق است؛ راهرو اول، منتهي به محل غسل دادن و كفنپوش كردن اميرالمومنين و اتاقي براي اصحاب. راهروي ديگري منتهي به چاه آب خانه و چند اتاق ديگر.
با صدای آن مرد عرب به خود آمدم كه میگفت: این اتاقی که نشستهاید، متعلق به حضرت زینب (س) و اتاق روبهرويی هم براي حضرت امالبنین بوده است، دلم هری ریخت. خودم را سریع جمع وجور کردم، عجب جايي نشستیم و خودمون هم خبر نداریم.دو رکعت نماز تهیت به جا آوردم و از خانه بیرون شدم. در راه مسجد کوفه، قبر خدیجهبن علی(ع)، خواهر حضرت عباس، که مقبرهای کوچک داشت، نیز زیارت کردم.
مسجد كوفه، مكاني است كه در آن هزار پيامبر و وصي نماز خواندهاند. پيامبر اسلام (ص) در شبي كه به معراج ميرفتند، به اين مكان شريف آمدند و دو ركعت نماز خواندند. اميرالمؤمنين در ايام كوتاه خلافتش در اين مسجد مقدس نماز ميخواندند و محراب شهادت و عبادت آن حضرت در اين مسجد بود. نظم مسجد به خاطر تعميرات، تا حدودي مختل شده، اعمال مسجد كوفه بسيار است، به گونهاي كه كاروانها، يك صبح تا ظهر را در مسجدميمانند. وارد صحن مسجد شديم و در برابر محراب شهادت اميرالمومنين(ع) به ستوني كه با سنگ سفيد زيباي پوشانده شده بود تكيه زديم. ضريح شبكهاي شكل از جنس نقره روي محراب نصب، و نور قرمزي در داخل آن تابانده شده بود. ايرانيان با قوميتهاي گوناگون ميآمدند و اعمال انجام ميدادند.در گوشهاي از حرم مسلمبن عقيل، قبر مختار ثقفي، كه از توابين بود، واقع شده است و روبهروي حرم مسلم، مزار هانيبن عروه، تنها مدافع و يار حضرت در كوفه بود كه به همين جرم هم به شهادت رسيد.
چهارشنبه
با اجازه نماز صبح را به خاطر تنبلي يكي از دوستان كه مسئول بيدار كردن رفقا بود، خواب مانديم و پس از صبحانه براي زيارت وداع به حرم رفتيم. در مسير سري هم به بازار نجف كه اين روزها رونق خوبي داشت، زديم. بازار نجف همانند بازارهاي قديمي ايران، به صورت حجرهاي اداره ميشد؛ بدين شكل كه در حجرهها فرش پهن بود و مشتري كفش را درميآورد و داخل ميشد.
حاج شريفي و روحاني كاروان ميخواستند، بروند نزد آيتالله سيستاني. من نيز همراه ايشان شدم. ابتداي كوچهاي كه منزل ايشان در آن واقع شده بود، چند محافظ ايستاده بود و بنا بر اصل آشنايي، افراد را به كوچه راه ميداد. ما كه رسيديم پرسيد ايراني هستيدی گفتيم: بله. بنده خدا، انگار كه تروريست ديده، گفت: «رو رو». به من كه خيلي برخورد.
رفتم به سمت حرم، نزديك ظهر بود. وقت خداحافظي، وداع با آنچه سالها آرزوي ديدارش را داشتيم، به راستي فلسفه وداع همين است هر كاري ميكرم دلم نميآمد، از حرم بيرون بيام. مفاتيحالجنان را زيرورو كردم، براي بقال سركوچهاي هم نماز حاجت خواندم، گويا نماز آخر است. نماز ظهر را با جماعت اقامه كرديم و با دلي سرگردان به سمت هتل برگشتم. سرگرداني دل از اين جهت كه ذوق ديدار نينوا و غم وداع با صاحب خود را بايد متحمل شود.
حالا ديگه راهي كربلا شديم. در 5 كيلومتري كربلا، قبر عونبن عبداللهبن جعفر (پسر زينب (س)) را كه در روز عاشورا توسط مركبش پس از شهادت به اين نقطه منتقل شده بود، زيارت كرديم.
پس از آن، قبر حربن يزيد رياحي را زيارت كرديم؛ همان سردار لشكر ابن زياد كه پس از اطلاع از اصل موضوع رويارويي يزيديان و سپاه اسلام، به جمع ياران ابيعبدالله(ع) پيوست و نخستين شهيد كربلا نام گرفت و پيكرش را قبيله بنياسد به منطقه بني اسد انتقال دادند.
منزل بعدي كربلاست؛ اين بار با جرأت بيشتري ميتوان گفت:«بر مشامم ميرسد هر لحظه بوي كربلا». در حال خواندن زيارت عاشورا بوديم كه به يكباره چشمان گنهكارمان به گنبد حضرت عباس(ع) روشن شد، خود بخوانيد، حديث مفصل از اين مجمل. دل تو دلم نبود، نفهميدم كي زيارت عاشورا را تمام كردم. اتوبوس در فاصله تقريبا يك كيلومتري حرم در پاركينگي مسافران را پياده كرد و ما اين مسير را پياده و بدون هيچ اسكورتي پيموديم.
نزديك غروب آفتاب در هتل مستقر شديم. اتاق را كه تحويل گرفتيم، رفتيم به سمت حرمين. به كنار چراغ برق مقابل حرم حضرت عباس كه رسيديم، توان از زانوهايمان گرفته شد، رفقا زار ميزدند، نميدانم گريه آنان از براي مصيبت اهلبيت است يا از سر شوقی! هر چه باشد فرقي نميكند، ارزش اشك براي ابيعبدالله را تنها خدا ميداند و بس.
وارد بينالحرمين شديم. اينجا هم جزو سرزمين طوبي است، انگار زمين اينجا، از كره خاكي نيست، همه زيباييها و صفات عاليه در اين مكان در وجود انسان متبلوراست، ياد رفقاي هيئتي افتادم كه هر وقت دلشان ياد كربلا ميكرد، سري هم به بينالحرمين ميزدند:
يه خيابان بهشتي اسمش بينالحرمينه
هر كجاش كه پا بذاري جا قدمهاي حسينه
دوتا گنبد طلايي رفته تا به عرش اعلي
يه طرف حريم سردار يه طرف امير لشكر
چه اشكالي دارهی به گفته خود اهلبيت: «ذكرنا حرمنا». خيلي از عشاق دلشان با همين آرزوها خوشه. به سمت راست كه بنگري، گنبد زيباي حسين(ع) و سمت چپ، گنبد طلايي عباس(ع). پرچم قرمز رنگ برافراشته روي گنبد، كه با وزش باد زيبايي خاصي به خود ميگيره، دل رو با خود همراه ميكنه تا ظهر عاشورا، و به ياد همه مياره كه علمدار سپاه حسين (ع) حتي با جدا شدن دست از تن، پرچم را از خود جدا نكرد. در وصف فضايل عباس، همين بس كه اميرالمؤمنين، علي(ع)، او را ابوفاضل خواند.
چه زيبا صفتي است «باب الحوايج»، زيرا همه شيفتگان خاندان امامت ولايت، چشم اميدشان به عباس است؛ عباس تنها براي مسلمانان و شيعيان نيست، بلكه در تهران خودمان بسياري از اقليتهاي ديني در روز تاسوعا براي حضرت، عزاداري ميكنند و فراتر از اينها، عباس، چشم اميد ابيعبدالله هم بود و درتأييد اين حرف، همين بس كه حضرت در هنگام شهادت برادرش فرمودند: ( الان اِن كَسر ظهري )
نماي بينالحرمين به سبب ايجاد سايبان تا حدودي نسبت به گذشته، تغيير كرده، نماز مغرب و عشا را در بينالحرمين خوانديم. مقابل درب حرم ابيعبدالله، ايرانيان، بساط چاي به پا كردند و چاي صلواتي توزيع ميكنند، گروههاي متعدد با قوميتهاي گوناگون، از ايران و عراق با فاصله، فرشي پهن كرده بودند و عزادري ميكردند.
پنجشنبه
در بينالحرمين، پس از نماز صبح، حامد زيارت عاشورا خواند. شايد اين زيارت عاشورا صبح پنجشنبه در اين مكان، مزد دو ماه عزاداريمان باشد. پس از صبحانه و استراحتي كوتاه، به كنار شريعه فرات رفتيم؛ همان رودي كه از شب هفتم آبش بر اهل حرم بسته شد و از اين رو تا ابد شرمنده كودكان حسيـن (ع) خواهد ماند.
امشب شب زيارتي ابيعبدلله (ع) و آرزوي هر شيعهاي است كه در اين شب، به زيارت آن حضرت مشرف شود. با دوستان براي ساعت 10 در حرم حضرت عباس قرار گذاشتيم، من كمي ديرتر رسيدم و رفقا در حجرهاي، زيارتنامه حضرت عباس (ع) را شروع كرده بودند. برخي از همكاروانيهاي ما هم آمده بودند.
موقع رفتن به حرم امام حسين (ع)، كنار درب خروجي ايستادم. تا خواستم حاجتها را بيان كنم، زني عرب زبان با حالت عصبي و اشاره با دست به طرف گنبد، شروع كرد به حرف زدن. من كه فقط كلمه ابوفاضل آن را متوجه ميشدم. شنيده بودم كه زنان اينجا، اينگونه با عباس (ع) حرف ميزنند، اما «شنيدن كي بُود مانند ديدنی». من كه كم آوردم از حرم زدم بيرون. رفقا زودتر رفته بودند. در بينالحرمين، گامها را آهسته برميداشتم، به كنار ايستگاه صلواتي مقابل حرم كه رسيدم، ديدم بچهها قبلا سنگر را فتح كردند و چاي را دو تا، دو تا ميرفتند بالا. حاج حسن به متصدي چاي گفت: داداش شامُ بيار ديرمون شد.كلي خنديديم، حامد گفت: الان ميريم حرم گريه تون رو درمی آرم.
جمعه
از خواب که بیدار شدیم، رفتیم فرات برای غسل زیارت، هوا خیلی گرمه و خیس عرق شدیم. غسل که کردیم، در راه حرم حسن گفت: بریم مقام علیاکبر(ع)، جلو افتاد، ما هم به دنبال او. انتهای کوچهای باریک، اتاقی به مساحت 6 متر. تا رسیدیم، ناخودآگاه، دلها شکست و هر کدام از ما، مداح شده بود و فرازی از مقتل را میخواند. اینجا به عبارتی، قتلگاه ابیعبدالله (ع) است. میخواستیم از خیابان اصلی برگردیم، اما یکی از رفقا گفت كه از کوچهها بریم، شاید زودتر برسیم. حاجحسن جلو افتاد، برای خودش میخوند و میرفت، سر کوچه كه رسیدیم، دیدم میخکوب شد و بچهها را صدا زد. کوچهای باریکتر، بچهای فقیر کنار گهوارهای خالی از نوزاد، نه یک گهواره، بلکه چند گهواره دیگر، تا ما را دید، گهوارههای خالی از طفل را تکان داد، آری آنجا قتلگاه سرباز ششماهه حسین است؛ آن که تا ندای غریبانه « هل من ناصر ینصرنی» بابا را شنید، با نالههایش لبیک گفت. پسر بچه عرب، گهوارهها را تکان میداد و دل ما را پرپر میکرد. شاید اصلا نمیدانست، سرگذشت علیاصغر(ع) چه بوده است.
ساعت 5/3 رسیدیم هتل. مسئولان دیگر صداشون درآمده بود و ده نفری آمده بودند، سالن غذا خوری. آقا این چه وضعشه، چرا این قدر دیر میآئید. گفتیم تا کار به دادگاه لاهه نکشیده حلش کنیم، با بدبختی و هزار مخلصم و چاکرم، آرومشون کردیم.
به خاطر یکی از خادمان حرم، تربت اعلا به دستمان رسید، به هفت قسمت بخش کردیم و هركس به نيتي خاك اين قطعه از بهشت را با خود به سوغات ميبرد. ساعت 10 شب در حياط حرم ابيعبدالله (ع) سينهزني راه انداختيم و تا نيمه شب طول كشيد. كمكم درب حرم را ميبستند و ميخواستم ادامه سفرنامه را تا زماني كه از حياط بيرونمان نكردند بنويسم، اما از بيرون كردن خبري نبود. تقريبا دربهاي حياط را بستند. به اندازه انگشتان دست، آدم باقي نمانده بود. تا اذان صبح به همراه حامد و يكي از بچههاي مشهد مقدس كه خادم امام رضا (ع) هم بود، در حرم مانديم.
شنبه
نزديكاي ظهر رفتيم تل زينبه، دقيقا پشت حرم ابيعبدالله (ع)، واقعا سخته كه از روي تل، فضاي اطرافت را نگاه كني، چه رسد كه در روز عاشوار شهادت يكيك عزيزانت را از اين مكان نظارهگر باشي. آري چه بر دل زينب آمد، سِري است ميان او و خدايش.
پشت تل زينبيه، خيمهگاه واقع شده است؛ بنايي مسجد مانند كه در حال تعمير و بازسازي بود. در راه از بازار كوچكي براي خريد مهر و تسبيح سوغات عبور كرديم، كمكم بوي جدايي مشامم را آزار ميدهد، گشتي در كوچه خيابانهاي حرمين زديم و به دنبال گمشدهاي، نميدانم چه چيز را گم كردهام.
پس از شام برگشتيم حرمين، شب آخر است تا صبح ميمانيم، زيارت عاشوراي دستجمعي خوانديم و هر كس به سويي رفت، شايد آنان نيز به دنبال گمشده خود باشند، تا صبح براي پيدا كردنش بيشتر وقت ندارند. ساعت 12شب، دور هم جمع شديم و هر كس حرف دلش را تا آنجا كه امكان داشت گفت. صداي «لا اله الا الله» جمعي كه لهجه ايراني داشتند، نظر ما را به خود جلب كرد، دويديم به سمت تابوت، آن ميت پدر دو شهيد از سادات بزرگوار كاشان بود كه پس از زيارت ابيعبدالله، يك يا حسين ميگويد و سر بر زانوي اربابش ميگذارد. واقعا چكار بايد كرد تا ره صدساله يك شبه طي شود. كلي ايراني جمع شد و گويي غوغايي به پا شد، سريع تابوت را خارج كردند و با كمك پليس كربلا با اسكورت به مرز مهران منتقل شد. جز هم كاروانيهاي ما بقيه رفتند، دربهاي حيات باز بود، اما دربهاي صحن را بسته بودند.
آقا و خانم جواني به همراه سر شيفت به سمت درب بسته آمدند. درب را براي آن دو باز كردند و ما هم دويديم، اما راه ندادند. خادم گفت: اين دو، شب اول ازدواجشان است، چه صفايي ميكردند شب اول زندگي مشترك. تكوتنها شش گوشه ابيعبدالله را با تمام وجود لمس ميكنند. هر چي به خادم گفتيم، آقا فرض كن ما هم عروس، داماد هستيم، دو به دو بريم داخل، گفت: لا... آنان كه بيرون آمدند، پشت درب بسته نشستيم و تا ساعتها سينه زديم.
يكشنبه
اذان صبح را كه مؤذن گفت، زنگ جدايي را به صدا در آورد، رفتم داخل و زير رواق نماز خواندم. فرصت آخر است نميدانستم چه بگويم و چه بخواهم. يا حسين! وداع با تو براي ما سخت است. خدا ميداند چه بر زينب (س) گذشت، به وقت وداع با تو. از حرم زدم بيرون، ديگه در بينالحرمين، قدم زدن برام سخته، با هر قدم، يه نيم نگاهي به پشت سر، خاطرات سفر از روز اول در ذهنم تداعي ميشه، اما چه ميشه كردی وقت خدا حافظي است؛ خداحافظ اي ميدان مشك، خداحافظ اي آه و اشك، خداحافظ اي كفن العباس، خداحافظ اي بينالحرمين، خداحافظ اي تل زينبه، خداحافظ اي حسين، خداحافظ اي عباس...
به هتل كه رسيدن رفقا، ساك من را نيز به لابي آورده بودند، سوار بر چرخ كرديم و به سمت پاركينگ راه افتاديم. فاصله تقريبا يك كيلومتري ميشد. بدون اسكورت و خارج از منطقه حفاظت شده اطراف حرم، يك كاميون ميخواست كه فقط بار اين خانمها را جمع كنه، پاي اتوبوس هم از خريد دست برنميداشتند.
به مرز مهران رسيديم، مامور مرزباني عراق، كلي گيرهاي بنياسرائيلي ميداد، از خط مرزي كه رد شديم، پا به خاك ايران گذاشتيم، خاك وطن را بوسيديم.
به هر حال، اين سفر با همه خوبيها و خاطراتش، اين گونه به پايان رسيد؛ سختيهايش هم زيباست؛ «ما رايت الا جميلا» واقعا سفر كربلا، تجربه خواب در بيداري است و در يك كلام:
اوقات خوش آن بود كه با يار به سر شد
باقي همه بيحاصلي و بيخبري بود
......................................................................
خدا انشاء الله نصیب همه مشتاقان کند
یا علی