05 maart, 2003

اما...(۲


قبلا هشدار داده بودم که صاحب اين محل کمی هم لش تشريف دارند ، پس شما بخاطر اين

ديرکردها ناراحت نخواهيد شد.( می دانم)

اما ... (۲)



*می شنوم ک زير لب غر می زند: عجب زندگی سگی ای داريم ما.

*از دهانم می پرد: آره.

*مثل اينکه صدايم را شنيده باشد، روزنامه را پائين می آورد و با تنفر مرا نگاه می کند. در

عمق چشمهايش دوباره ترديد را می بينم.

*می پرسد: چی گفتی؟

*می خواهم جواب بدهم، اما...

*احساس می کنم خشمش و تنفرش کمتر و کمتر می شود. دوباره روزنامه را بالا می گيرد و

جوری که لابد می خواهد من بشنوم می گويد: اين از توی خانه، آنهم از بيرونش. بعد از اين

سال با من قطع رابطه می کند، تا با کسی که لابد فکر می کند بهتر است باشد، حالا

می بينيم.

*از دهانم می پرد: من بی تقصيرم.

*صدای غرغرش و چيزی که زير لب می گويد را از آنطرف روزنامه می شنوم. آرام آرام مشغول

خواندن می شود، اين را از نوع نفس کشيدنش و ورق زدنش می توانم بفهمم.

*يکدفعه می گويد: عجيب اينکه بروز هم نداده بود، بعد از اين همه سال، چطور می شد فکرش

را کرد؟

* از دهانم پريد: منظورم ...

*ولی او امانم نمی دهد و می گويد: ولش کن. حتما ما به درد هم نمی خورديم. من

می گويم نه فقط اين يکی، هر کدام ديگر، از هر دو جفت ديگر هم اگر رفت يعنی اينکه آن دو

نفر مناسب همديگر نبوده اند. حتی اگر چندين سال هم زندگی مشترک کرده باشند.

بی خيالش ...

*روزنامه را کناری می زند، رو به من می کند و می پرسد: من که گرسنه ام شد،

می خواهم چيزی درست کنم، تو هم می خوری؟ اگر می خوری بيشتر درست کنم؟

* می خواهم جواب بدهم، اما ...

* کمی منتظر می شود، بعد می گويد: تا تو فکرت را بکنی کار از کار گذشته و من از گرسنگی

مرده ام.

*می رود توی آشپزخانه. از آشپزخانه همه آن صداهائی که به درست کردن چيزی برای خوردن

مربوط می شود می آيد. چيزی هم می شکند.

* از دهانم می پرد: چی؟

*همانطور که مشغول جمع کردن تکه های آن چيز شکسته در آشپزخانه است می گويد: ليوان

بود. چيز مهمی بود؟

*می خواهم جواب بدهم، اما ...

*و خودش ادامه می دهد: از همين معمولی ها که همه جا می فروشند و ارزانند. اگر واقعا فکر

می کنی برايت مهم است الآن می روم و برايت می خرم. چندان مشکل نيست، گفتم که همه

جا دارند.

*از دهانم می پرد: البته ...

* می پرد توی حرفم که: البته چی؟ اين با بقيه فرق داشت؟ يا منظورت اينست که همه جا از

اين نوع ليوان ندارند. می خواهی باو رکن می خواهی نه. همين الآن که می آمدم، توی ويترين

همين مغازه پائين خانه ديدمشان. نمی دانم چرا يک دفعه اين همه برايت مهم شد. قبلا به اين

چيزها اهميت نمی دادی يا لااقل کمتر برايت مهم بودند.

* می خواهم چيزی بگويم، اما ...

* از آشپزخانه بيرون می آيد و چيزی که درست کرده را روی ميز می گذارد. تخم مرغ است با

تکه ها ی سوسيس که خوب هم سرخ نشده اند. می نشيند پشت ميز و شروع می کند به

خوردن، به من نگاه هم نمی کند.

* از دهانم می پرد: می دانم.

*از خوردن باز می ايستد، آرام سرش را بالا می آورد و به چشمهايم نگاه می کند و می

پرسد: چی را؟

* می خواهم چيزی بگويم، اما ...

*می بينم که عصبی می شود. قاشقش را توی بشقاب می کوبد و بلند می شود. لباسش را می پو شد و همانطور که دنبال کليدهايش می گردد گوشی تلفن را بر می دارد و شماره می گيرد. طدای خواهرم را از آنطرف خط تشخيص می دهم ولی او نمی گذارد که خواهرم حرف بزند، می گويد: ببين ديگر تمام شد، اين برادر تو هم هست، من دارم می روم، خودت بيا پيشش.

*کليدهايش را در جيبش پیدا می کند.

*صدای خواهرم می آيد که می گويد: خودت می دانی که از وقتی ...

* گوشی را روی تلفن می کوبد، گوشی کنار تلفن می افتد. بيرون می رود و در را محکم به هم

می زند.

* صدای خواهرم را از توی گوشی افتاده کنار تلفن می شنوم که می گويد: الو، هادی صدای

مرا می شنوی؟ ناراخت نباش ما الآن می آئيم. شاید کمی طول بکشد ولی ما سعی خودمان

را می کنيم.

*ارتباط قطع می شود. سکوت همه جا را پر می کند.

* از دهانم می پرد: می دانم که از اينها همه جا می فروشند.