13 februari, 2003

دیگه شروع شد

گفته بودم که قرار است اينجا چيرهائی بيايد که خودم نمی دانم چيست ولی مردم به آنها

داستان می گويند.

به هر حال الآن يکی از آخرين هايشان را می نويسم اگر تمام نشد خودتان خواهيد فهميد.

باقی بقايتان به اميد ارتباط.

اما...




*از در تو می آيد و می پرسد: چطوری؟

*می خواهم جواب بدهم، اما...

*لباسش را در می آورد و به جالباسی آويزان می کند. می رود توی آشپزخانه و با يک ليوان

قهوه که بخار از آن بلند می شود، می آيد بيرون.

*می پرسد: با يک ليوان قهوه چطوری؟ گرم است.

*از دهانم می پرد: خوب.

*جوری انگار که ترديد دارد نگاهم می کند ولی به هر حال به شکی که دارد پيروز می شود،

می رود و برای من هم يک ليوان قهوه می آورد و می دهد دستم.

*خودش روی مبل لم می دهد و جابجا می شود تا جا بيفتد. آن وقت روزنامه اش را آنطور که از

پشت آن ديده نشود می گيرد دستش.

ادامه دارد...

....................

{ يا علی }