15 augustus, 2003

دوباره شروع شد

سلام عليکم

می دانم تن لشی است که آدم وبلاگ باز کند و آن را تاريخ روز نکند، می دانم.

می دانم که اين کار آدم درست و حسابی نيست و هر کسی اين را می داند،

می دانم.

اما مادربزرگ مرحومم می گفت: بعضی ها بعضی چيزها دارند که هيچ کارش

نمی شودش کرد، حساب اين کارهای ما هم از همين نوع است، پس نه شما خودتان

را ناراحت کنيد و نه من سعی می کنم به آن چيزی که شما را ناراحت می کند فکر

کنم.

به هر حال حالا آمده ام نگذاريد که اخلاقمان ناخوش شود. طبق سنوات قبل چيزکی

می نويسم که چنان که افتد و دانی شايد برای نوشتن همه اش وقت کافی نباشد

بنابر اين هر دفعه فسمتی را با قسمتهای قبلی جمع می کنی آخرالامرچيزکی

می شود که می دانم خوشت هم نمی آيد.

اين داستان از همان اول اسم نداشته است، پس به جای آن توافقا سه تا نقطه

می گذاريم اما قبل از شروع بگويم که اين داستان همان اولين بار که قرار بود چاپ

شود به مهران رزاقی و مهتاب شمس ايلی تقديم شده است.

...(۱)

گرد و خاک همه جا را گرفت. مرد نفسش بالا نمی آمد. صداها خوابيد، ترس برش

داشت.

با خودش گفت: آخر مرد حسابی، اين چکاری بود که کردی؟

چشمش هيچ کجا را نمی ديد.رفت عقب، پنجره را باز کرد. اما هوا راکد بود. يواش

يواش گرد و خاک خوابيد. حالا می توانست سوراخ بزرگی را توی ديوار ببيند. سوراخ

تاريک تاريک بود. کليد چراغ برق روی ميز را زد، روشن نشد. از گوشه کتابخانه شمعی

درآورد و آتش زد. حال عجيبی داشت. هم می ترسيد، هم خيلی دلش می خواست

بفهمد توی آن سوراخ چه می تواند باشد. آرام جلو رفت. نور لرزان شمع آنقدرها نبود

که داخل سوراخ را روشن کند ولی او هم حالا حوصله آوردن چراغ ديگری را نداشت.

آرام سرش را داخل سوراخ کرد. يک راهروی تنگ و تاريک که بوی نم و رطوبت آن نفس

را بند می آورد. به ناچار سرش را عقب کشيد. اما نمی شد. بايد می فهميد آن راهرو

به کجا می رود. برگشت و خود را توی مبل ولو کرد. خيلی عجيب بود. يک باره صندلی

را برداری و بکوبی به ديوار، نه يک بار ، نه دو بار، آنقدر بکوبی تا ديوار خراب را خراب

کنی، بدون اينکه بدانی چرا و حالا بفهمی پشت آن راهروی تنگ و تاريکی است که

معلوم نيست به کجا می رود و ... فکرش را به عقب تر برد.

امروز صبح مثل هر روز ديگر بيدار شد. مسواکش را زد و سر و صورتش را حسابی

صاف کرد، بعد آمد پنجره تا از هوای اوايل صبح که چندان آلوده نبود استفاده کند.

نفس عميقی کشيد. هوای سرد پوست تنش را مثل پوست مرغ کرد. پنجره را بست،

اما دوباره باز کرد. پای تير چراغ برق چيزی توجه اش را جلب کرد. يک توده خاکستری

رنگ. به نظر آدمی بود که خودش را جمع کرده و به هم پيچيده بود تا کمتر سرما بخورد.

خيلی ناراحت شد.

با خودش گفت: وقتی خواستم بروم ير کار ته و تويش را در می آورم.

پنجره را بست، لباسش را پو شيد و راه افتاد. سوار ماشين که شد، آئينه را تنظيم

کرد و همان توده خاکستری را تويش ديد و يادش آمد که می خواسته بفهمد

چيست.پياده شد و به طرف تير چراغ برق رفت. هر چه نزديک تر می شد تشخيص

اينکه توده خاکستری چه چيزی می تواند باشد برايش مشکل تر می شد. يک توده

خاکستری که سر و تهش معلوم نبود. ايستاد و به فکر فرو رفت که چه جوری

می تواند ته و توی قضيه را درآورد. آرام با نوک پايش به توده خاکستری زد. هيچ اتفاقی

نيفتاد.يکی ديگر زد. توده خاکستری تکان خورد و تکانی ديگر. از آن وسط ها يک جفت

چشم پيدا شد که برق ضعيفی از زندگی در آنها ديده می شد. چشم ها بهت زده به

مرد نگاه می کردند. بعد توده خاکستری تکان ديگری خورد و از هم باز شد. حالا

می شد يک زن را تشخيص داد. يک پيرزن را، که چين و چروک های صورتش اول از هر

چيز توی ذوق می زد. پيرزن آرام به تير چراغ برق تکيه داد و همان جور به مرد زل زد.

مرد کمی عقب رفت.

حسش می گفت: بايد در اين هوای سرد به اين پيرزن کمک کرد.

اما عقلش می گفت: آخر اين پيرزن اينجا، ته اين کوچه چهار متری، زير اين تير چراغ

برق و جلوی خانه من چرا بايد پيدايش شود؟

دوست داشت برای هر چيزی دليلی پيدا کند. دست کرد توی جيبش و

اسکناسی درآورد و به طرف پيرزن دراز کرد. ولی پيرزن پول را نگرفت. خم شد سنگی

برداشت، سبک و سنگين کرد و آن را روی پول گذاشت تا باد نبردش. خودش هم

برگشت، سوار ماشين شد و رفت.

ظهر که برگشت، ديگر آن توده خاکسری پای تير چراغ برق نبود. خوشحال شد.

هميشه از ديدن مشکل بقيه يا بقيه ای که مشکل داشتند ناراحت می شد. داشت

در ماشين را قفل می کرد که چيزی نظرش را جلب کرد. جلو رفت، همان اسکناس

بود با همان تکه سنگی ک خودش صبح روی آن گذاشته بود. خم شد و برداشتش.

دور و بر را نگاه کرد. کسی نبود. تعجب کرد.

مگر پيرزنی که صبح اينجا بود، پول لازم نداشت؟ پس چرا پول را برنداشته؟

فکرش به جائی نرسيد. برگشت به خانه، لباسش را درآورد. تلويزيون را روشن کرد.

رفت توی آشپزخانه غذايش را خورد و آمد توی مبل لميد. چشم هايش به تلويزيون بود،

اما همه اش به آن توده خاکسری و پول دست نخورده فکر می کرد.

به خودش گفت: خوب، پول را برنداشته که برنداشته، حتما لازم نداشته، حتما

نخواسته، حتما، حتما...

ولی با همه اين ها هنوز آن توده خاکستری و آن چين و چروک های صورت پيرزن توی

ذهنش مانده بود و نمی رفت. هوا تاريک شده بود و او همانطور توی مبل مانده بود و

تکان نمی خورد. تلويزيون برنامه هايش تمام شده بود و برفک داشت. توی نور تلويزيون

فقط اشباح وسايل اتاق ديده می شدند. همه جا ساکت بود. بعضی وقتها از دور

صدای ماشين يا موتوری هم می آمد. مرد همانطور زل زده بود به ديوار روبرو، به ديواری

که الآن ديگر در تاريکی ديده نمی شد.

صدای خش خشی شنيد. اول توجه نکرد، اما صدا ادامه پيدا کرد. صدای چيزی مثل

اين که دو تا آجر را به همديگر بمالند و شايد صدای چيزی مثل تکان خوردن زنجيری

هم می آمد. شايد هم نمی آمد. ترشس برش داشت. چه می توانست باشد.

با خودش فکر کرد: از ظهر که من اينجام، بيدارم بودم، ان ديوار هم که روبرويم بوده، تا

الآن هم هيچی نبوده، پس الآن هم چيزی نيست.

اما صدا هنوز می آمد. صدای آجر و زنجير و او زل زده بود و نگاه می کرد. کم کم

احساس کرد که چيزی در آنجا، کنار همان ديوار روبرو تکان می خورد. چشم هايش را

بهم زد. چشم هايش را ماليد. چشم هايش را ريز کرد.

بله چيزی تکان می خورد. نتوانست تشخيص بدهد چه چيزی است. اما تکان

می خورد و صدای آجر و زنجير هم می آمد. احساس کرد شبح دارد شکل يک آدم را

می گيرد. احساس ترس از توی قلبش به بدنش سرازير شد. لرزش های خفيف

زانوانش را حس می کرد. مثل اينکه روی مبل ميخکوب شده بود. نمی توانست تکان

بخورد. ولی شبح تکان می خورد. حالا پاها يمرد تکان های شديد می خورد. گلويش

خشک شده بود. قلبش می زد، شديد هم می زد. مغزش کزکز می کرد.

با خودش گفت: اگر الآن کاری نکنم بعدا حتما ديگر نمی توانم.

دستش را از روی دسته مبل بلند کرد و در تاريکی حرکت داد. پشتی صندلی آمد توی

دستش، محکم آن را گرفت. همه انرژی اش را جمع کرد.

با خودش گفت: بلند می شوم، روی دو پا می ايستم، صندلی را بلند می کنم و با دو

دست محکم می کوبم به مخش، قبل از اين که بتواند حرکتی بکند. زانوهای لرزانش

را آرام کرد. بلند شد و صندلی را بلند کرد و با دو دست محکم به شبح کوبيد. نه يک

بار، نه دو بار ...

صدائی آمد و گرد و خاک همه جا را گرفت.

خود را توی صندلی جمع و جور کرد. حرص ديدن داخل آن سوراخ نمور، فکر آوردن چراغ

بهتر را به بعد موکول کرد.

بلند شد، شمع را برداشت و آرام به سوراخ نزديک شد. دستش را جلو برد. نور شمع

ابتدای يک راهروی تنگ و تاريک را روشن می کرد. گوئی تاريکی نور شمع را می خورد.

آرام وارد راهرو شد. مجبور شد سر و گردنش را خم کند. همين طور که آرام آرام جلو

می رفت، احساس کرد اين راهرو شيبی به طرف پائين دارد. برگشت، پشت سرش را

نگاه کرد. هيچ چيز ديده نمی شد. همه جا تاريک تاريک بود، به رفتن ادامه داد. دالان

تمام شد. حالا او به فضائی رسيده بود که نور شمع هيچ جايش را نمی توانست

روشن کند.

منتظر ايستاد تا چشمش به تاريکی عادت کند. آرام آرام خطوطی که حاشيه چيزهای

اطرافش را مشخص می کردند در نظرش پيدا شدند. توانست دهليز بزرگی را تشخيص

دهد.

یا علی