17 november, 2008

دیروز روز عجیبی بود




دیروز روز عجیبی بود


یکشنبه بود و ساعت های یک بعد از ظهر رفتم بیرون. قصد اصلی بیرون رفتنم خریدن نان بود


و اصلا یادم رفته که روز آمدن ( سنت نیکلاس ) است


در هلند معتقدند که قبلا شخصی به اسم نیکلاس از جائی دور با اسب می آمده و به خانواده ها و افراد بی بضاعت کمک می کرده است


آمدن این شخص الآن دیگر یک رسم شده و هر ساله در این زمان چنین رسمی را برگزار می کنند و سنت نیکلاس با همراهانش که همگی سیاه هستند سوار یک قایق بخاری شهر به شهر می آید و در هر شهر از اسبش پیاده می شود و در شهر می گردد


حالا دیگر همه می دانند که امروزه سنت نیکلاس وجود ندارد ولی از آنجا که این جشن میلیون ها دلار فروش اجناس را به دنبال دارد


شرکت ها همچنان به ادامه آن مصر هستند


پدر ها و مادرها هم در این روز بچه هایشان را گریم می کنند و به آنها لباس می پوشانند و می روند به دیدن سنت نیکلاس( هر چند که سنت نیکلاس 5 سپتامبر می آید از امروز کنسرت ها و سر و صداها شروع شده ) به هر حال شهر بدجور شلوغ بود


با خودم گفتم حالا که آمده ایم بیرون، هوا هم که خوب است، بد نیست جائی بنشینیم و قهوه ای بخوریم


،که نشستیم و قهوه ای خوردیم، بیرون که آمدم قرار گذاشتم که بروم چند خیابان آنطرفتر ببینم تاریخ اجرای تئاتر دوستانم چه موقع است


همینطور که می رفتم، این فکر آمد توی ذهنم که : آدم می تواند هر کجا که بخواهد زندگی کند اما نمی تواند همیشه در جمع باشد و گاهی دور از کشورش و خانواده اش بدجور احساس دلتنگی می کند


توی همین فکر بودم و ویترین مغازه ها را نگاه می کردم که چشمم به چند تا انگشتر خورد و خوشم آمد رفتم داخل و از فروشنده خواستم که آنها را ببینم، روی آنها چیزی کنه کاری شده بود


فروشنده که علاقه مرا دید رفت و با انگشتر دیگر آمد و گفت این هم هست


روی انگشتر را که دیدم بشدت تعجب کردم و خیلی خوشحال شدم


تعجبم از این بود که چندین هزار کیلومتر از کشورم دورم ولی اینجا چیزی را می بینم که می توانم با الفبای کشور خودم بخوانم


و خوشحال شدم چون در همان وقت که فکر و احساس تنهائی می کردم آن را پیدا کردم


این عکسی که در بالا گذاشته ام عکس همان انگشتر است


در اولین فرصت عکس آن را با عکس های سنت نیکلاس همینجا می کذارم


برگشتم خانه و یادم آمد که نان نخردپیده ام




یا علی


Geen opmerkingen: