28 maart, 2008

عذاب


چند وقتی بود که نبودم، یعنی بودم اما نبودم عید بود و روزهای فرح بخش عیدالزهرا و میلاد حضرت رسول، که امیدورام برکت این روزها شامل حال شما هم شده باشد برای ما داشت پاسپورتمان را گرفتیم ( بعد از اینکه نوامبر تقاضا کرده بود و وقتی بعد از چهار ماه آن را گرفتم بلافاصله برگرداندمش برای اینکه تاریخ آن اشتباه چاپ شده بود و فردایش درست آن را تحویل گرفتم) که تازه خود این پاسپورت تا سه ماه دیگر اعتبار دارد و باید بعد از آن یکی دیگر درخواست کنم حالا دوست دارم یکی دربیاید و بگوید در ایران کاغذبازی می کنند و و کار انجام نمی دهند آخر مرد حسابی ( یا زن حسابی ) همه جا همینطور است حتی این خارجه که مثلا ما هستیم ولی از آنجا که از قدیم گفته اند تلخ و شیرین با هم هستند این چند روز اتفاقات ناگواری هم افتاد که من یک نمونه آن را خدمتتان عرض می کنم و خودتان بقیه اش را بخوانید این چند روز ما مهمان عزیزی داشتیم از انگلیس که آمد و ماند و ماند و بعد از ده روز وقتی دید دیگر چیزی برای خوردن نداریم رفت ( از آنجا که آدم نباید پشت سر مردم حرف بزند به این میهمان عزیز گفتم که چیزکی در وبلاگم درباره اش می نویسم و می گویم که چه بلائی سرم آورده، خوشحال هم شد ) برای شرح این واقعه نه وقتی هست و نه توانی از من و نه حوصله ای از شما این را هم نوشتم برای اینکه شاید یک از ما بهترانی بخواهد با ما همدردی کند و در ضمن دلیلی هم باشد برای اینکه مدتاهست چیزی ننوشته ام اما از الآن دیگر بیشتر می نویسم، البته اگر این هم مثل بقیه قولهائی که داده ام نشود در ضمن شعری هم یادم آمده بود که برای همان مهمان عزیز خواندم خوشش آمد برای شما هم می نویسم اگر درست یادم باشد
مهمان عزیز است همچو نفس
خفقان آرد اگر آید و بیرون نرود
در بالای این مطلب هم عکسی گذاشتم که کمکت کند تا درک کنی این مهمان ما چه جور چیزی بود
یا علی

Geen opmerkingen: